هر چه دوست داشت
داشتیم برای عملیات آماده می شدیم و لباس غواصی می پوشیدیم. بچه ها می گفتند لباس دامادی! وسط محوطه حاج احمد دراز کشیده بود. بچه ها دوره اش کرده بودند. یکی سرش را شانه می کرد و دیگری خاک از روی لباسش می تکاند. یکی گفت: حاجی دوست داری ترکش به کجات بخوره؟
دست گذاشت روی پیشانی اش، گفت:«دوست دارم امشب یک قسمت از بدنم را بدهم. امام حسین علیه السلام در این راه سر داد، من هم دوست دارم که این قسمت، از سرم باشد. دعا کنید جنازه مان را آب ببرد که در این دنیا حتی قبر هم نداشته باشیم.» آن شب حاج احمد نیز به خواسته دلش رسید. ترکش خمپاره به سرش خورده بود. همان جایی که عصر روز قبل به آن اشاره کرده بود.
راوی: محمد کاظمی- همرزم شهید احمد امینی
هر چه دوست داشت