من در یک خانواده مسلمان در بنگلادش به دنیا آمدم. خانواده ام خیلی
مذهی نبودند و مادرم حجاب نداشت. او یک زن شیک و زیبا بود. گفتم
«بود» چون متأسفانه در سال ۲۰۰۷ به خاطر بیماری سرطان سینه درگذشت.
وقتی در سال ۲۰۰۴ به لندن مهاجرت کردیم؛ من یک نوجوان سرکش بودم
که حجاب نداشتم و به خوابگاه مدرسه می رفتم و سر مادرم فریاد می زدم.
اما مادرم بعد از تشخیص بیماری اش عوض شده بود. او در نماز ها و قرآن
خواندنش مصمم تر شده بود و حجاب می پوشید. اغلب نیمه شب ها او را
در حال گریه و دعا برای بخشش به درگاه خدا می دیدم. بیماری اش پیشروی
می کرد و وقت زیادی نداشت. من خیلی خودخواه تر از اونی بودم که این را
بفهمم. رفته رفته مادرم موها، زیبایی و سلامتیش را از دست داد و در
بیمارستانی که آخرین نفس هایش را در آنجا کشید؛ بستری شد.
برای اولین بار مرگ را با چشم های خودم دیدم. جنازه او را شستم و در
مراسم تشییع جنازه اش حاضر شدم. در اعماق وجودم احساس پوچی
می کردم. چند روز بعد برای اولین بار قرآن را لمس کردم و آن را خواندم.
برنامه های اسلامی در تلویزیون برایم خیلی جذاب تر از کانال های جهانی
شده بود. من جایی از قرآن را که درباره مرگ بود خواندم. در آن نوشته بود:
هرچیزی که دارای روح است طعم مرگ را می چشد. فشار قبر و مجازات روح
به خاطر تخلف از دستورات خدا مرا ترساند و کم کم تغییر کردم و در نهایت با
حجاب شدم.
موها و بدنم را کاملا پوشاندم و فرد جدیدی شدم. من، دوباره متولد شدم و
از تاریکی به روشنایی برگشتم. این مسأله برای ۸ سال پیش است. من با
حجاب بسیار خوشحالم و حتما مادرم هم بسیار خوشحال است. امروز مادرم
اینجا نیست تا این چیزها را ببیند اما من باور دارم گریه ها و نمازهای او به
درگاه خدا، باعث شد تا راهنمایی خدا به من برسد.
حجاب ايران