ستاره دریایی
پیرمردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود. به قسمتی از ساحل رسید که هزاران
ستاره دریایی به خاطر جزرو مد در آنجا گرفتار شده بودند و دخترکی را دید که
ستاره های دریایی را می گرفت و یکی یکی آنهارا به دریا می انداخت . پیرمرد به
دختر ک گفت : دختر کوچولو ! تو که نمی توانی همه این ستاره های دریایی را نجات
بدهی ، آنها خیلی زیاد هستند . دخترک لبخندی زد و گفت : «می دانم ولی این یکی
را که می توانم نجات دهم » سپس یک ستاره دریایی را به دریا انداخت و آن یکی و
یکی دیگر را. او به اندازه توان خود دست دیگران می گرفت!