بعد از اون غایله 18 تیر 78 تهران واون اتفاقاتی که افتاد تماسها پشت تماس برای ما با
خوزستان که : آقا ! وضع شهر بدجوره . بچه ها بغض کردند . یه تشییع شهدا بگذارید .
تازه تشییع شده بود . شهید توی معراج شهدای اهواز نداشتیم . من هم اون موقع معاون
اطلاعات عملیات کمیته مفقودین بودم . یعنی آمار کل شهدا دست خود من بود.
سردار باقر زاده از تهران تماس گرفت که فلانی توی معراج شهید دارید؟
گفتم : به سردار هیچی نیست هرچی بود فرستادم تهران.
گفت : با این اتفاقاتی که توی تهران افتاده بچه های مذهبی بغض کرده اند. تماس میگیرند
که آقا یه تشییعی بذارید شهدا توی این شهر پراکنده بشن یه کم بچه ها آروم بشن.
گفتم : سردار چیزی اینجا نیست.نداریم شهید.
چند روزی گذشت و هیچ اتفاقی نیوفتاد. خود سردار باقرزاده اومد اهواز. توی جلسه
یه چیزی گفت : برید توی سرزمین هایی که دارید تفحص میکنید توی بیابونها داد
بزنید : ای شهدا اگه ولایت بر حقه اگه ولایتو قبول دارید الان مملکت ما به شما نیاز
داره
گفتم : حالا شعاره دیگه. شعار قشنگیه. سردار کارشو کرد و برگشت تهران
ماهم رفتیم سر کارمون
چند روزی گذشت. آقای باقرزاده تماس گرفت با من که فلانی خبری نشد؟
گفتم : نه سردار
گفت :اون کاری رو که گفتم کردید؟ رفتید داد بزنید
گفتم: سردار بچه ها دارن زحمت خودشونرو میکشن کسی پیدا نشده
گفت : گفتم برید داد بزنید آی شهدا به شما نیاز داریم پاشید بیاید
من با دو سه تا سرباز رفتیم توی منطقه هور .سرمو از ماشین بیرون بردم مثله دیوونه ها
داد میزدم می گفتم ای شهدا به ما گفته اند داد بزنید بهتون بگیم مملکت به شما نیاز داره.
اگه ولایت رو قبول دارید پاشید بیاید و اینو گفتم و برگشتم اهواز.به بچه های اداری گفتم
چه خبر؟ گفتن : فلانی 16 تا شهید پیدا شده.
رفتم شلمچه 16 تا پیکر رو برداشتم آ وردم.
رسیدیم اهواز گفتن : آقا از هور 15 تا پیدا شده. شرهانی چند تا پیدا شده
آقااااا شروع شد. اومدن
چند روزه کار ما شده بود میرفتیم بچه ها رو جمع میکردیم .
ای قربونشون برم میدونند کی بیاند.
یه شب من از منطقه برگشته بودم.
سردار تماس گرفته بود که فلانی چه خبر؟
گفتم سردار: بحمدلله خبرهایی شده داره اتفاقاتی میوفته.
گفت : چند تا شدن
گفتم : هنوز نشمردم
گفت راه بیوفت بیا
گفتم یه چند روز…… گفت : همین امشب راه بیوفت بیا. چند تا شدن؟
گفتم : گوشی در گوشمه دارم میشمرم 16 تا 15 تا….. شمردم گفتم سردار بخدا قسم 72 تا
اون طرف خط سردار به گریه افتاد گفت: الله اکبر روز عاشورا هم 72 نفر پای ولایت ایستادند
گفتم سردار من خودم بچه جنگم. رفیقامون میگن بزار 73 تاش کنیم 74 تاش کنیم 70 تاش کنیم
گفت : هرکی هرچی میخواد بگه ورشون دار بیا.
راوی : سردار محمد احمدیان
و هم اکنون نیز طبق فرمایش ولایت در لحظه های نیاز این ملت خداجوی و خداباور بشارت هایی
بودید که آمدید.