شهید محمدعلی خلیلی
برادرانم! این را بدانید من در دانشگاهی وارد شده ام که درسش ایثار و کلاسش تقوا و مدرک آن هم شهادت می باشد.
|
موضوع: "پلاک"شهید محمدعلی خلیلی برادرانم! این را بدانید من در دانشگاهی وارد شده ام که درسش ایثار و کلاسش تقوا و مدرک آن هم شهادت می باشد. سردار شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر علی بن ابیطالب(ع) گاهی یک حدیث یا یک جمله قشنگ که پیدا می کرد، با ماژیک می نوشت روی کاغذ و می زد به دیوار؛ بعد راجع بهش با هم حرف می زدیم. هر کدام، هر چه فهمیده بودیم می گفتیم و جمله می ماند روی دیوار و توی ذهنمان. نیمه پنهان ماه/ص22 رابطه زیبای شهید علم داریوش رضایی نژاد با دختر دلبندش آرمیتا در مهد کودک، همه ی مربی ها می گفتند: رابطه ی آقای رضایی نژاد با آرمیتا با بقیه ی پدرها فرق دارد. برای ایشان دوری از آرمیتا دشوار بود، خیلی وقتها ایشان مرخصی ساعتی می گرفتند تا بیایند و آرمیتا را میان کلاس ها ببینند، با اینکه کمتر از دو ساعت بود که از هم جدا شده بودند! بعضی روزها شده بود که ایشان تا سه بار بیایند و بروند! امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح قرار بود بهش درجه ی سرلشکری بدهند. گفتیم:«خب به سلامتی، مبارکه». خندید. تند و سریع گفت:«خوشحالم؛ اما درجه گرفتن، فقط ارتقای سازمانی نیست! وقتی آقا درجه رو بذارن رو دوشم، حس می کنم آقا(مقام معظم رهبری) ازم راضیَن. وقتی که ایشون راضی باشن، امام عصر هم راضیَن. همین برام بَسه. انگار مزد تمام سال های جنگ رو یک جا بهم دادن.» صیاد دل ها/ص40
سردار شهید محمد بروجردی فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا علیه السلام می گفت:«این کار باید پیش بره، درست؛ اما کار که تموم بشو نیست. حواستون باشه خلاف قانون و اسلام اسلام و مسلمونی کاری نکنین؛ هدف وسیله رو توجیه نمی کنه.» یادگاران/ص31 سردار شهید ناصر ناصری رایزن فرهنگی کنسول گری ایران در افغانستان هیچ وقت سیر نخوابید. همیشه کسری خواب داشت. گاهی که خانه می ماند استراحت کند، موبایلش را خاموش می کردم. وقتی بیدار می شد، می گفت:«چرا موبایل رو خاموش کردی؟!» می گفت:«این رو گرفته ام که همیشه تو دسترس باشم؛ هر کی که کار داشت، راحت بتونه پیدام کنه.» یادگاران/ص49 زمزمه ی استاندار شدنش بود باهاش تماس گرفتم و گفتم: سردار، بچه ها میخوان شما رو برای استانداری معرفی کنند، هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت: من از خدا خواستم تو سیستان اون هم تو لباس پاسداری خدمت کنم. اگه لیاقتش رو هم داد ان شاءالله به دوستای شهیدم ملحق بشم… دو روز بعد اخبار اعلام کرد جمعی از فرماندهان ارشد سپاه تو سیستان به شهادت رسیدند. موبایلم را برداشتم هر چی زنگ زدم جواب نداد. شهید وحدت(سردار شهید رجبعلی محمدزاده)
به یاد شهید سید مرتضی آوینی زمان ما هم مثل همیشه رسم و رسوم ازدواج زیاد بود. ریخت و پاش هم که بیداد می کرد. ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم. یک بلوز و دامن برای من بود و یک کت و شلوار برای آقا مرتضی. چیز دیگری را لازم نمی دانستیم! به حرفها و حدیث ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم. خودمان برای زندگی مان تصمیم می گرفتیم. همین ها بود که زندگی مان را زیباتر می کرد. در عملیات والفجر8 خبر آوردند حاج یدالله (کلهر قائم مقام) مجروح شده. با یکی از دوستان به بیمارستان رفتیم، دیدیم سخت مجروح است. کتف و دست راستش خُرد شده، کلیه اش هم آسیب دیده بود. پرسیدم:"حاجی حالت چطوره؟” در حالیکه با سختی حرف می زد گفت:"خوبم الحمدلله.” دیدم قسمتی از لبش بریده و خون میاد. پرسیدم:"حاجی! لبت هم ترکش خورده؟” گفت: “نه". دیدم چهره اش درهم شد و اخماش تو هم رفت و لبانش را گاز گرفت. لبانش درست در همان نقطه لبش که پاره شده بود، فرو ریخت. درد به سراغش آمد. در حالیکه از درد به خود می پیچید. کوچکترین حرفی نزد، حتی آهسته هم ناله نکرد. وقتی این صحنه را دیدم، نتونستم خودم را کنترل کنم، گفتم:"با خودت این رفتار را نکن حاجی! یک دادی، فریادی، چیزی. چرا این جور می کنی؟!” صبر کرد تا دردش آروم شد. دوباره لبخند همیشگی روی لبش نشست و گفت:"می خوام حسرت یک آخ را هم به دل دشمن بذارم.” راوی: خدابین همرزم شهید
زندگی یعنی… زندگی یعنی سردار رشید اسلام شهید صیاد شیرازی علی خیلی وقت نمی کرد که در خانه من و بچه هایش باشد، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود، وجودش به ما آرامش می داد. مهربانی اش، ایمانش و قدر شناسی اش. قدر شناس بود؛ خیلی روزهایی که خانه بود در کارِ خانه کمکم می کرد. یک روز جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده، زده بالا، آستین هایش را هم. پرسیدم: حاج آقا! چرا این طوری کرده ای؟ رفت طرف آشپزخانه. گفت: به خاطر خدا و برای کمک به شما. رفت توی آشپزخانه و وضو گرفت. بعد هم شروع کرد به جمع کردن. خیلی از زن ها دوست دارند مردشان در کارٍ خانه کمکشان کند ولی من دوست نداشتم علی توی خانه کار کند. ناراحت می شدم. رفتم که نگذارم، در را رویم بست. خانم! برید بیرون مزاحم نشید! پشت در التماس می کردم: حاج آقا! شما رو به خدا، بیا بیرون. من ناراحت می شم. خجالت می کشم. شما رو به خدا بیا بیرون. می گفت: چیزی نیست. الان تموم می شه. می آم بیرون. آشپزخانه را مرتب کرد. ظرف ها را چید سر جایش، روی اجاق گاز را مرتب کرد. بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست. در را که باز کرد، آشپزخانه شده بود مثل دسته گل. گفت: بفرمایید، تموم شد. حالا می آم بیرون، این که این همه داد و فریاد نداشت. مستأصل تکیه دادم به دیوار آخه چرا این کار رو می کنید. من خجالت می کشم. گفت: می خواستم من هم کمی کمکتون کنم. از من ناراحت نباشید. محبتش را به من این طور نشان می داد. وضو می گرفت و توی کار خانه کمکم می کرد. خدا می خواست زنده بمانی، ص17 |