اطاعت و ولایت
یه تیربار عراقی که خیلی اذیت می کرد حاج احمد(امینی) چهارده، پانزده نفر رو فرستاد که خاموشش کنند اما اون ها نتونستند و همگی شهید شدند. حاجی بی سیم رو برداشت و با مهدی کازرونی تماس گرفت، ماجرا را توضیح داد و کسب تکلیف کرد. حاج مهدی هم گفت: اگر مطوئنی مشکلی برای خودت پیش نمی آد، برو خودت بزنش» حاج احمد هم رفت و مثل همیشه آیه ی«و ما رمیت اذ رمیت و…» را خواند و زد و تیربار دشمن خاموش شد. وقتی برگشت دوباره رو کردم بهش و گفتم: شما وقتی خودت می دونی باید بری و این کارو انجام بدی دیگه سؤال کردن نداره! حاج احمد رو کرد به من و گفت:"پس معنی آیه و اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم و… چی می شه؟…”
منبع: کتاب پل چوبی
اینجا خبری نیست!
گفت: جایگاه من توی سپاه چیه؟
سؤال عجیبی بود! ولی می دانستم بدون حکمت نیست.
گفتم: شما فرمانده ی نیروی هوایی سپاه هستین سردار.
به صندلی اش اشاره کرد. گفت:
شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الآن دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما می گم که این جا خبری نیست!
خاطره ای از شهید حاج احمد کاظمی
پست فرماندهی
نصف شب از شناسایی برگشته بود. وقتی دید بچه ها توی چادر خوابیدند، همان جا بیرون چادر فرماندهی خوابید.
بسیجی ای که آمده بود نگهبان بعدی را بیدار کند، می بیند بیرون چادر کسی خوابیده است. با قنداق اسلحه به پهلوش میزنه و بلندش می کنه:
«پاشو، نوبت پست شماست»
آقا مهدی زین الدین هم بلند شد، اسلحه را گرفت و رفت سرِ پست و تا صبح نگهبانی داد!
صبح زود، نگهبان که تا صبح خوابیده بود به آن بسیجی می گوید:«چرا دیشب من رو بیدار نکردی؟!» وقتی به محل نگهبانی می روند، می بینند فرمانده لشکر دارد نگهبانی می دهد!