روایت شده: مردی نزد افلاطون حکیم آمد و گفت: در فلان مجلس فلان شخص را دیدم بسیار از تو تمجید و تعریف می کرد.{با توجه به اینکه آن شخص، نادان و مجرم بود.}
افلاطون بسیار ناراحت شد، به طوری که نشانه های غم و اندوه از چهره اش دیده می شد، آن مرد به افلاطون عرض کرد:«ای حکیم: به چه می اندیشی؟ چرا غمگین شدی؟ من که چیزی که باعث ناراحتی تو شود نگفتم.»
افلاطون گفت:«ناراحتی من به خاطر تو نیست، بلکه به خاطر عمل خودم هست، در این فکرم که از ناحیه ی من چه کار جاهلانه یا چه گناهی سر زده، که به طبع آن شخص نادان خوش آمده و آن را پسندیده، از این رو مرا تعریف و تمجید می کند؟! چرا که تا کار، جاهلانه نباشد، نادان و جاهل آن را نمی پسندد و تا گناهی نباشد، به طبعِ گنهکار، خوش نمی آید.»
حدیث یار(یکصد داستان کوتاه تبلیغی)/منصور سهروردی/ص64
سلام مطلب شما در شاهین بلاگ کار شد
با تشکر