(1)سوره حمد
ترجمة الميزان ج : 1ص :24
سورة الفاتحة
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ(1) الْحَمْدُ للَّهِ رَب الْعَلَمِينَ(2) الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ(3) مَلِكِ يَوْمِ الدِّينِ(4) إِيَّاك نَعْبُدُ وَ إِيَّاك نَستَعِينُ(5)
ترجمه آيات :
بنام خدائي كه هم رحمتي عام دارد و هم رحمتي خاص به نيكان .
ستايش مر خدا را كه مالك و مدبر همه عوالم است .
هم رحمتي عام دارد و هم رحمتي خاص به نيكان .
خدائي كه مالكيت علي الاطلاقش در روز جزا .
براي همه مكشوف ميشودتنها تو را ميپرستيم و تنها از تو ياري ميطلبيم .
بيان
(بسم الله الرحمن الرحيم ) بسيار ميشود كه مردم ، عملي را كه ميكنند ، و يا ميخواهند آغاز آن كنند ، عمل خود را با نام عزيزي و يا بزرگي آغاز ميكنند ، تا باين وسيله مبارك و پر اثر شود ، و نيز آبروئي و احترامي به خود بگيرد ، و يا حداقل باعث شود كه هر وقت نام آن عمل و يا ياد آن به ميان
ترجمة الميزان ج : 1ص :25
ميآيد ، به ياد آن عزيز نيز بيفتند .
عين اين منظور را در نامگذاريها رعايت ميكنند ، مثلا ميشود كه مولودي كه برايشان متولد ميشود، و يا خانه ، و يا مؤسسهاي كه بنا ميكنند ، بنام محبوبي و يا عظيمي نام ميگذارند ، تا آن نام با بقاء آن مولود ، و آن بناي جديد ، باقي بماند ، و مسماي اولي به نوعي بقاء يابد ، و تا مسماي دومي باقي است باقي بماند ، مثل كسي كه فرزندش را به نام پدرش نام ميگذارد ، تا همواره نامش بر سر زبانها بماند ، و فراموش نشود .
اين معنا در كلام خداي تعالي نيز جريان يافته ، خدايتعالي كلام خود را به نام خود كه عزيزترين نام است آغاز كرده ، تا آنچه كه در كلامش هست مارك او را داشته باشد ، و مرتبط با نام او باشد ، و نيز ادبي باشد تا بندگان خود را به آن ادب ، مؤدب كند ، و بياموزد تا در اعمال و افعال و گفتارهايش اين ادب را رعايت نموده ، آن را با نام وي آغاز نموده ، مارك وي را به آن بزند ، تا عملش خدائي شده ، صفات اعمال خدا را داشته باشد ، و مقصود اصلي از آن اعمال ، خدا و رضاي او باشد ، و در نتيجه باطل و هالك و ناقص و ناتمام نماند ، چون به نام خدائي آغاز شده كه هلاك و بطلان در او راه ندارد .
خواهيد پرسيد كه دليل قرآني اين معنا چيست ؟ در پاسخ ميگوئيم دليل آن اين است كه خدايتعالي در چند جا از كلام خود بيان فرموده : كه آنچه براي رضاي او و به خاطر او و به احترام او انجام نشود باطل و بي اثر خواهد بود ، و نيز فرموده : بزودي بيك يك اعمالي كه بندگانش انجام داده ميپردازد ، و آنچه به احترام او و به خاطر او انجام ندادهاند نابود و هباء منثورا ميكند ، و آنچه به غير اين منظور انجام دادهاند ، حبط و بي اثر و باطل ميكند ، و نيز فرموده : هيچ چيزي جز وجه كريم او بقاء ندارد ، در نتيجه هر چه به احترام او و وجه كريمش و به خاطر رضاي او انجام شود ، و به نام او درست شود باقي ميماند ، چون خود او باقي و فنا ناپذير است ، و هر امري از امور از بقاء ، آن مقدار نصيب دارد ، كه خدا از آن امر نصيب داشته باشد .
و نيز اين معنا همانست كه حديث مورد اتفاق شيعه و سني آن را افاده ميكند ، و آن اين است كه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : ( هر امري از امور كه اهميتي داشته باشد ، اگر به نام خدا آغاز نشود ، ناقص و أبتر ميماند ، و به نتيجه نميرسد ) و كلمه ( ابتر ) بمعناي چيزيست كه آخرش بريده باشد .
از همين جا ميتوانيم بگوئيم حرف ( باء ) كه در اول ( بسم الله ) است ، از ميان معناهائي كه براي آنست ، معناي ابتداء با اين معنائي كه ما ذكر كرديم مناسبتر است، در نتيجه معناي جمله اين ميشود : كه ( من به نام خدا آغاز ميكنم) .
ترجمة الميزان ج : 1ص :26
مخصوصا اين تناسب از اين جهت روشنتر به نظر ميرسد كه كلام خدا با اين جمله آغاز شده ، و كلام ، خود فعلي است از افعال ، و ناگزير داراي وحدتي است ، و وحدت كلام به وحدت معنا و مدلول آن است ، پس لا جرم كلام خدا از اول تا به آخرش معناي واحدي دارد ، و آن معناي واحد غرضي است كه به خاطر آن غرض ، كلام خود را به بندگان خود القاء كرده است .
حال آن معناي واحدي كه غرض از كلام خدايتعالي است چيست ؟ از آيه : ( قد جاء كم من الله نور و كتاب مبين ، يهدي به الله ، از سوي خدا به سوي شما نوري و كتابي آشكار آمد ، كه به سوي خدا راه مينمايد ) … ، و آياتي ديگر ، كه خاصيت و نتيجه از كتاب و كلام خود را هدايت بندگان دانسته ، فهميده ميشود : كه آن غرض واحد هدايت خلق است ، پس در حقيقت هدايت خلق با نام خدا آغاز شده ، خدائي كه مرجع همه بندگان است ، خدائي كه رحمان است ، و به همين جهت سبيل رحمتش را براي عموم بندگانش چه مؤمن و چه كافر بيان ميكند ، آن سبيلي كه خير هستي و زندگي آنان در پيمودن آن سبيل است ، و خدائي كه رحيم است ، و به همين جهت سبيل رحمت خاصهاش را براي خصوص مؤمنين بيان ميكند ، آن سبيلي كه سعادت آخرت آنان را تامين نموده ، و به ديدار پروردگارشان منتهي ميشود ، و در جاي ديگر از اين دو قسم رحمتش ، يعني رحمت عامه و خاصهاش خبر داده ، فرمود : ( و رحمتي وسعت كلشيء ، فساكتبها للذين يتقون ، رحمتم همه چيز را فرا گرفته ، و بزودي همه آن را به كساني كه تقوي پيشه كنند اختصاص ميدهم ) اين ابتداء به نام خدا نسبت به تمامي قرآن بود ، كه گفتيم غرض از سراسر قرآن يك امر است ، و آن هدايت است ، كه در آغاز قرآن اين يك عمل با نام خدا آغاز شده است .
و اما اينكه اين نام شريف بر سر هر سوره تكرار شده ، نخست بايد دانست كه خداي سبحان كلمه ( سوره ) را در كلام مجيدش چند جا آورده ، از آن جمله فرموده : ( فاتوا بسورة مثله ) ، و فرموده : ( فاتوا بعشر سور مثله مفتريات ) و فرموده : ( اذا انزلت سورة ) ، و فرموده : ( سورة انزلناها و فرضناها) .
از اين آيات ميفهميم كه هر يك از اين سورهها طائفهاي از كلام خدا است ، كه براي خود و جداگانه ، وحدتي دارند ، نوعي از وحدت ، كه نه در ميان ابعاض يك سوره هست ، و نه ميان سورهاي و سورهاي ديگر .
و نيز از اينجا ميفهميم كهاغراض و مقاصدي كه از هر سوره بدست ميآيد مختلف است ، و هر سورهاي غرضي خاص و معناي مخصوصي را ايفاء ميكند ، غرضي را كه تا سوره تمام نشود
ترجمة الميزان ج : 1ص :27
آن غرض نيز تمام نميشود ، و بنا بر اين جمله ( بسم الله ) در هر يك از سورهها راجع به آن غرض واحدي است كه در خصوص آن سوره تعقيب شده است .
پس بسم الله در سوره حمد راجع به غرضي است كه در خصوص اين سوره هست و آن معنائي كه از خصوص اين سوره بدست ميآيد ، و از ريخت اين سوره برميآيد حمد خدا است ، اما نه تنها بزبان ، بلكه باظهار عبوديت ، و نشان دادن عبادت و كمك خواهي و در خواست هدايت است ، پس كلامي است كه خدا به نيابت از طرف بندگان خود گفته ، تا ادب در مقام اظهار عبوديت را به بندگان خود بياموزد .
و اظهار عبوديت از بنده خدا همان عملي است كه ميكند ، و قبل از انجامش بسم الله ميگويد ، و امر ذي بال و مهم همين كاري است كه اقدام بر آن كرده ، پس ابتدا به نام خداي سبحان هم راجع به او است ، و معنايش اين است : خدايا من به نام تو عبوديت را براي تو آغاز ميكنم ، پس بايد گفت : متعلق باء در بسم الله سوره حمد ابتداء است ، در حقيقت ميخواهيم اخلاص در مقام عبوديت ، و گفتگوي با خدا را به حد كمال برسانيم ، و بگوئيم پروردگارا حمد تو را با نام تو آغاز ميكنم ، تا اين عملم نشانه و مارك تو را داشته باشد ، و خالص براي تو باشد ، ممكن هم هست همانطور كه قبلا گفتيم متعلق آن فعل ( ابتداء ) باشد ، و معنايش اين باشد كه خدايا من خواندن سوره و يا قرآن را با نام تو آغاز ميكنم ، بعضي هم گفتهاند : ( باء ) استعانت است ، و لكن معني ابتداء مناسبتر است ، براي اينكه در خود سوره ، مسئله استعانت صريحا آمده ، و فرمود : ( اياك نستعين) ، ديگر حاجت به آن نبود كه در بسم الله نيز آن را بياورد .
و اما اسم ؟ اين كلمه در لغت بمعناي لفظي است كه بر مسمي دلالت كند ، و اين كلمه از ماده ( سمه ) اشتقاق يافته ، و سمه به معناي داغ و علامتي است كه بر گوسفندان ميزدند ، تا مشخص شود كداميك از كدام شخص است ، و ممكن هم هست اشتقاقش از ( سمو ) به معناي بلندي باشد ، مبدأ اشتقاقش هر چه باشد كاري نداريم ، فعلا آنچه لغت و عرف از لفظ ( اسم ) ميفهمد ، لفظ دلالت كننده است ، و معلوم است كه لازمه اين معنا اين است كه غير مدلول و مسمي باشد .
البته اين يك استعمال است ، استعمال ديگر اينكه اسم بگوئيم و مرادمان از آن ذاتي باشد كه وصفي از اوصافش مورد نظر ما است ، كه در اين مورد كلمه ( اسم) ديگر از مقوله الفاظ نيست ، بلكه از اعيان خارجي است ، چون چنين اسمي همان مسماي كلمه ( اسم ) به معناي قبلي است .
مثلا كلمه ( عالم - دانا - كه يكي از اسماء خدايتعالي است ) اسمي است كه دلالت ميكند بر آن ذاتي كه به اين اسم مسمي شده ، و آن ذات عبارت است از ذات بلحاظ صفت علمش ، و همين كلمه در عين حال اسم است براي ذاتي كه از خود آن ذات جز از مسير صفاتش خبري نداريم ، در
ترجمة الميزان ج : 1ص :28
مورد اول اسم از مقوله الفاظ بود ، كه برمعنائي دلالت ميكرد ، ولي در مورد دوم ، ديگر اسم لفظ نيست ، بلكه ذاتي است از ذوات كه داراي وصفي است از صفات .
و اما اينكه چرا با اين كلمه چنين معاملهاي شده ، كه يكي مانند ساير كلمات از مقوله الفاظ ، و جائي ديگر از مقوله اعيان خارجي باشد ؟ در پاسخ ميگوئيم علتش اين شده كه نخست ديدهاند لفظ ( اسم ) وضع شده براي الفاظي كه دلالت بر مسمياتي كند ، ولي بعدها بر خوردند كه اوصاف هر كسي در معرفي او و متمايز كردنش از ديگران كار اسم را ميكند ، به طوريكه اگر اوصاف كسي طوري در نظر گرفته شود كه ذات او را حكايت كند ، آن اوصاف درست كار الفاظ را ميكند ، چون الفاظ بر ذوات خارجي دلالت ميكند ، و چون چنين ديدند ، اينگونه اوصاف را هم اسم ناميدند .
نتيجه اين نامگذاري اين شد كه فعلا ( اسم ) همانطور كه در مورد لفظ استعمال ميشود ، و بان لحاظ اصلا امري لفظي است ، همچنين در مورد صفات معرف هر كسي نيز استعمال ميشود ، و به اين لحاظ از مقوله الفاظ نيست ، بلكه از اعيان است .
آنگاه ديدند آن چيزي كه دلالت ميكند بر ذات ، و از هر چيزي به ذات نزديكتر است ، اسم بمعناي دوم است ، ( كه با تجزيه و تحليل عقلي اسم شده ) ، و اگر اسم به معناياول بر ذات دلالت ميكند ، با وساطت اسم بمعناي دوم است ، از اين رو اسم بمعناي دوم را اسم ناميدند ، و اسم به معناي اول را اسم اسم .
البته همه اينها كه گفته شد مطالبي است كه تحليل عقلي آن را دست ميدهد ، و نميشود لغت را حمل بر آن كرد ، پس هر جا كلمه ( اسم ) را ديديم ، ناگزيريم حمل بر همان معناي اول كنيم .
در صدر اول اسلام اين نزاع همه مجامع را بخود مشغول كرده بود ، و متكلمين بر سر آن مشاجرهها ميكردند ، كه آيا اسم عين مسمي است ؟ و يا غير آنست ؟ و لكن اينگونه مسائل ديگر امروز مطرح نميشود ، چون آنقدر روشن شده كه به حد ضرورت رسيده است ، و ديگر صحيح نيست كه آدمي خود را به آن مشغول نموده ، قال و قيل صدر اول را مورد بررسي قرار دهد ، و حق را به يكطرف داده ، سخن ديگري را ابطال كند ، پس بهتر آن است كه ما نيز متعرض آن نشويم .
و اما لفظ جلاله ( الله ) ، اصل آن ( ال اله ) بوده ، كه همزه دومي در اثر كثرت استعمال حذف شده ، و بصورت الله در آمده است ، و كلمه ( اله ) از ماده ( أله ) باشد ، كه به معناي پرستش است ، وقتي ميگويند ( اله الرجل و ياله ) ، معنايش اين است كه فلاني عبادت و پرستش كرد ، ممكن هم هست از ماده ( و ل ه ) باشد ، كه بمعناي تحير و سرگرداني است ، و كلمه نامبرده بر وزن ( فعال ) به كسره فاء ، و بمعناي مفعول ( مالوه ) است ، همچنان كه كتاب بمعناي مكتوب ( نوشته شده ) ميباشد ، و اگر خدايرا اله گفتهاند ، چون مالوه و معبود است ، و يا بخاطر آن است كه عقول بشر در شناسائي او حيران و
ترجمة الميزان ج : 1ص :29
سرگردان است .
و ظاهرا كلمه ( الله ) در اثر غلبه استعمال علم ( اسم خاص ) خدا شده ، و گر نه قبل از نزول قرآن اين كلمه بر سر زبانها دائر بود ، و عرب جاهليت نيز آن را ميشناختند ، همچنان كه آيه شريفه : ( ولئن سئلتهم من خلقهم ؟ ليقولن الله و اگر از ايشان بپرسي چه كسي ايشان را خلق كرده ، هر آينه خواهند گفت : الله ) ، و آيه : ( فقالوا هذا لله بزعمهم ، و هذا لشركائنا ، پس در باره قربانيان خود گفتند : اين مال الله ، و اين مال شركائي كه ما براي خدا داريم ) ، اين شناسائي را تصديق ميكند .
از جمله ادلهايكه دلالت ميكند بر اينكه كلمه ( الله ) علم و اسم خاص خدا است ، اين است كه خدايتعالي به تمامي اسماء حسنايش و همه افعالي كه از اين اسماء انتزاع و گرفته شده ، توصيف ميشود ، ولي با كلمه ( الله ) توصيف نميشود ، مثلاميگوئيم الله رحمان است ، رحيم است ، ولي بعكس آن نميگوئيم ، يعني هرگز گفته نميشود : كه رحمان اين صفت را دارد كه الله است و نيز ميگوئيم ( رحم الله و علم الله و رزق الله ، خدا رحم كرد ، و خدا دانست ، و خدا روزي داد ، ) ولي هرگز نميگوئيم ( الله الرحمن ، رحمان الله شد ) ، و خلاصه ، اسم جلاله نه صفت هيچيك از اسماء حسناي خدا قرار ميگيرد ، و نه از آن چيزي به عنوان صفت براي آن اسماء گرفته ميشود .
از آنجائي كه وجود خداي سبحان كه اله تمامي موجودات است ، خودش خلق را به سوي صفاتش هدايت ميكند ، و ميفهماند كه به چه اوصاف كمالي متصف است ، لذا ميتوان گفت كه كلمه ( الله ) بطور التزام دلالت بر همه صفات كمالي او دارد ، و صحيح است بگوئيم لفظ جلاله ( الله ) اسم است براي ذات واجب الوجودي كه دارنده تمامي صفات كمال است ، و گر نه اگر از اين تحليل بگذريم ، خود كلمه ( الله ) پيش از اينكه نام خدايتعالي است ، بر هيچ چيز ديگري دلالت ندارد ، و غير از عنايتي كه در ماده ( ا ل ه ) است ، هيچ عنايت ديگري در آن بكار نرفته است .
و اما دو وصف رحمان و رحيم ، دو صفتند كه از ماده رحمت اشتقاق يافتهاند ، و رحمت صفتي است انفعالي ، و تاثر خاصي است دروني ، كه قلب هنگام ديدن كسي كه فاقد چيزي و يا محتاج به چيزي است كه نقص كار خود را تكميل كند ، متاثر شده ، و از حالت پراكندگي به حالت جزم و عزم در ميآيد ، تا حاجت آن بيچاره را بر آورد ، و نقص او را جبران كند ، چيزيكه هست اين معنا با لوازم امكانيش در باره خدا صادق نيست ، و به عبارت ديگر ، رحمت در خدايتعالي هم به معناي تاثر قلبي نيست ، بلكه بايد نواقص امكاني آن را حذف كرد ، و باقي مانده را كه همان اعطاء ، و افاضه ، و رفع حاجت حاجتمند است ، به خدا نسبت داد .
ترجمة الميزان ج : 1ص :30
كلمه ( رحمان ) صيغه مبالغه است كه بر كثرت و بسياري رحمت دلالت ميكند ، و كلمه ( رحيم ) بر وزن فعيل صفت مشبهه است ، كه ثبات و بقاء و دوام را ميرساند ، پس خداي رحمان معنايش خداي كثير الرحمة ، و معناي رحيم خداي دائم الرحمة است ، و بهمين جهت مناسب با كلمه رحمت اين است كه دلالت كند بر رحمت كثيري كه شامل حال عموم موجودات و انسانها از مؤمنين و كافر ميشود ، و به همين معنا در بسياري از موارد در قرآن استعمال شده ، از آن جمله فرموده : ( الرحمن علي العرش استوي ، مصدر رحمت عامه خدا عرش است كه مهيمن بر همه موجودات است ) و نيز فرموده : ( قل من كان في الضلالة فليمدد له الرحمن مدا ، بگو آن كس كه در ضلالت است بايد خدا او را در ضلالتش مدد برساند ) و از اين قبيل موارد ديگر .
و نيز بهمين جهت مناسبتر آنست كه كلمه ( رحيم ) بر نعمت دائمي ، و رحمت ثابت و باقي او دلالت كند ، رحمتي كه تنها بمؤمنين افاضه ميكند ، و در عالمي افاضه ميكند كه فنا ناپذير است ، و آن عالم آخرت است ، همچنانكه خدايتعالي فرمود : ( و كان بالمؤمنين رحيما ، خداوند همواره ، به خصوص مؤمنين رحيم بوده است ) ، و نيز فرموده : ( انه بهم رؤف رحيم ، بدرستي كه او به ايشان رئوف و رحيم است ) ، و آياتي ديگر ، و به همين جهت بعضي گفتهاند : رحمان عام است ، و شامل مؤمن و كافر ميشود ، و رحيم خاص مؤمنين است .
(الحمد لله ) كلمه حمد بطوريكه گفتهاند به معناي ثنا و ستايش در برابر عمل جميلي است كه ثنا شونده باختيار خود انجام داده ، بخلاف كلمه ( مدح ) كه هم اين ثنا را شامل ميشود ، و هم ثناي بر عمل غير اختياري را ، مثلا گفته ميشود ( من فلاني را در برابر كرامتي كه دارد حمد و مدح كردم ) ولي در مورد تلألوء يك مرواريد ، و يا بوي خوش يك گل نميگوئيم آن را حمد كردم بلكه تنها ميتوانيم بگوئيم ( آن را مدح كردم ) .
حرف ( الف و لام ) كه در اول اين كلمه آمده استغراق و عموميت را ميرساند ، و ممكن است ( لام ) جنس باشد ، و هر كدام باشد مالش يكي است .
براي اينكه خداي سبحان ميفرمايد : ( ذلكم الله ربكم خالق كلشيء ، اين است خداي شما كه خالق هر چيز است ) ، و اعلام ميدارد كه هر موجوديكه مصداق كلمه ( چيز ) باشد ، مخلوق خداست ، و نيز فرموده : ( الذي احسن كلشيء خلقه آن خدائيكه هر چه را خلق كرده زيبايش كرده ) ، و اثبات كرده كه هر چيزي كه مخلوق است به آن
ترجمة الميزان ج : 1ص :31
جهت كه مخلوق او است و منسوب به او است حسن و زيبا است ، پس حسن و زيبائي دائر مدار خلقت است ، همچنانكه خلقت دائر مدار حسن ميباشد ، پس هيچ خلقي نيست مگر آنكه به احسان خدا حسن و به اجمال او جميل است ، و بعكس هيچ حسن و زيبائي نيست مگر آنكه مخلوق او ، و منسوب به او است .
و نيز فرموده : ( هو الله الواحد القهار او است خداي واحد قهار ) ، نيز فرموده : ( و عنت الوجوه للحي القيوم ، ذليل و خاضع شد وجوه در برابر حي قيوم ) و در اين دو آيه خبر داده است از اينكه هيچ چيزيرا به اجبار كسي و قهر قاهري نيافريده ، و هيچ فعلي را به اجبار اجبار كنندهايانجام نميدهد ، بلكه هر چه خلق كرده با علم و اختيار خود كرده ، در نتيجه هيچ موجودي نيست مگر آنكه فعل اختياري او است ، آن هم فعل جميل و حسن ، پس از جهت فعل تمامي حمدها از آن او است .
و اما از جهت اسم ، يك جا فرموده : ( الله لا اله الا هو له الأسماء الحسني ، خدا است كه معبودي جز او نيست ، و او را است اسماء حسني ) ، و جائي ديگر فرموده : ( و لله الأسماء الحسني فادعوه بها و ذروا الذين يلحدون في اسمائه ، خداي را است اسمائي حسني ، پس او را به آن اسماء بخوانيد ، و آنانرا كه در اسماء او كفر ميورزند رها كنيد ، و بخودشان واگذاريد ) ، و اعلام داشته كه او هم در اسمائش جميل است ، و هم در افعالش ، و هر جميلي از او صادر ميشود .
پس روشن شد كه خدايتعالي هم در برابر اسماء جميلش محمود و سزاوار ستايش است ، و هم در برابر افعال جميلش ، و نيز روشن شد كه هيچ حمدي از هيچ حامدي در برابر هيچ امري محمود سر نميزند مگر آنكه در حقيقت حمد خدا است ، براي آنكه آن جميلي كه حمد و ستايش حامد متوجه آنست فعل خدا است ، و او ايجادش كرده ، پس جنس حمد و همه آن از آن خدا است .
از سوي ديگر ظاهر سياق و به قرينه التفاتيكه در جمله : ( اياك نعبد ) … ، بكار رفته ، و ناگهان خداي سبحان مخاطب بندگان قرار گرفته ، چنين دلالت دارد كه سوره مورد بحث كلام بنده خداست ، به اين معنا كه خدايتعالي در اين سوره به بنده خود ياد ميدهد كه چگونه حمدش گويد ، و چگونه سزاوار است ادب عبوديت را در مقامي كه ميخواهد اظهار عبوديت كند ، رعايت نمايد ، و اين ظاهر را جمله ( الحمد لله ) نيز تاييد ميكند .
براي اينكه حمد توصيف است ، و خداي سبحان خود را از توصيف واصفان از بندگانش
ترجمة الميزان ج : 1ص :32
منزه دانسته ، و فرموده : ( سبحان الله عما يصفون ، الا عباد الله المخلصين ، خدا منزه است از آنچه توصيفش ميكنند ، مگر بندگان مخلص او ) ، و در كلام مجيدش هيچ جا اين اطلاق را مقيد نكرده ، و هيچ جا عبارتي نياورده كه حكايت كند حمد خدا را از غير خدا ، بجز عدهاي از انبياء مخلصش ، كه از آنان حكايت كرده كه حمد خدا گفتهاند ، در خطابش به نوح (عليهالسلام) فرموده : ( فقل الحمد لله الذي نجينا من القوم الظالمين ، پس بگو حمد آن خدائي را كه ما را از قوم ستمكار نجات داد ) ، و از ابراهيم حكايت كرده كه گفت : ( الحمد لله الذي وهب لي علي الكبر اسمعيل و اسحق ، سپاس خدائي را كه در سر پيري اسماعيل و اسحاق را بمن داد ) و در چند جا از كلامش به رسول گراميش محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرموده : كه ( و قل الحمد لله بگو الحمد لله ) ، و از داود و سليمان (عليهماالسلام) حكايت كرده كه : ( و قالا الحمد لله گفتند : الحمد لله ) و از اهل بهشت يعني پاكدلاني كه از كينه دروني ، و كلام بيهوده ، و فسادانگيز پاكند ، نقل كرده كه آخرين كلامشان حمد خدا است ، و فرموده : ( و آخر دعوايهم ان الحمد لله رب العالمين ) .
و اما غير اين موارد هر چند خدايتعالي حمد را از بسياري مخلوقات خود حكايت كرده ، و بلكه آنرا به همه مخلوقاتش نسبت داده ، و فرموده : ( و الملائكة يسبحون بحمد ربهم ) ، و نيز فرموده : ( و يسبح الرعد بحمده ) ، و نيز فرموده : ( و ان من شيء الا يسبح بحمده ، هيچ چيز نيست مگر آنكه خدا را با حمدش تسبيح ميگويد ) .
الا اينكه بطوريكه ملاحظه ميكنيد همه جا خود را از حمد حامدان ، مگر آن عده كه گفتيم ، منزه ميدارد ، هر جا سخن از حمد حامدان كرده ، حمد ايشانرا با تسبيح جفت كرده ، و بلكه تسبيح را اصل در حكايت قرار داده ، و حمد را با آن ذكر كرده ، و همانطور كه ديديد فرموده : تمامي موجودات با حمد خود او را تسبيح ميگويند .
خواهي پرسيد چرا خدا منزه از حمد حامدان است ؟ و چرا نخست تسبيح را از ايشان حكايت كرده ؟ ميگوئيم براي اينكه غير خدايتعالي هيچ موجودي به افعال جميل او ، و به جمال و كمال افعالش احاطه ندارد ، همچنانكه به جميل صفاتش و اسماءش كه جمال افعالش ناشي از جمال آن صفات و اسماء است ، احاطه ندارد ، همچنان كه خودش فرموده : ( و لا يحيطون به علما ، احاطه علمي به او ندارند ) .
ترجمة الميزان ج : 1ص :33
بنا بر اين ، مخلوق خدا به هر وضعي كه او را بستايد ، به همان مقدار به او و صفاتش احاطه يافته است و او را محدود به حدود آن صفات دانسته ، و به آن تقدير اندازه گيري كرده ، و حال آنكه خدايتعالي محدود بهيچ حدي نيست ، نه خودش ، و نه صفات ، و اسمائش ، و نه جمال و كمال افعالش ، پس اگر بخواهيم او را ستايش صحيح و بي اشكال كرده باشيم ، بايد قبلا او را منزه از تحديد و تقدير خود كنيم ، و اعلام بداريم كه پروردگارا ! تو منزه از آني كه به تحديد و تقدير فهم ما محدود شوي ، همچنانكه خودش در اين باره فرموده : ( ان الله يعلم و انتم لا تعلمون ، خدا ميداند و شما نميدانيد ) .
اما مخلصين از بندگان او كه گفتيم : حمد آنان را در قرآن حكايت كرده ، آنان حمد خود را حمد خدا ، و وصف خود را وصف او قرار دادهاند ، براي اينكه خداوند ايشانرا خالص براي خود كرده .
پس روشن شد آنچه كه ادب بندگي اقتضاء دارد ، اين است كه بنده خدا پروردگار خود را به همان ثنائي ثنا گويد كه خود خدا خود را به آن ستوده ، و از آن تجاوز نكند ، همچنان كه در حديث مورد اتفاق شيعه و سني از رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) رسيده كه در ثناي خود ميگفت : ( لا احصي ثناء عليك ، انت كما اثنيت علي نفسك ) پروردگارا من ثناء تو را نميتوانم بشمارم ، و بگويم ، تو آنطوري كه بر خود ثنا كردهاي .
پس اينكه در آغاز سوره مورد بحث فرمود : ( الحمد لله ) تا باخر ، ادب عبوديت را ميآموزد ، و تعليم ميدهد كه بنده او لايق آن نبود كه او را حمد گويد ، و فعلا كه ميگويد ، به تعليم و اجازه خود او است ، او دستور داده كه بندهاش بگويد .
(الحمد لله رب العالمين ، الرحمن الرحيم ، مالك يوم الدين ) … ، بيشتر اساتيد قرائت خواندهاند ( ملك يوم الدين ) ، اما كلمه ( رب ) معناي اين كلمه مالكي است كه امر مملوك خود را تدبير كند ، پس معناي مالك در كلمه ( رب ) خوابيده ، و ملك نزد ما اهل اجتماع و در ظرف اجتماع ، يك نوع اختصاص مخصوص است .
كه بخاطر آن اختصاص ، چيزي قائم به چيزي ديگر ميشود ، و لازمه آن صحت تصرفات است ، و صحت تصرفات قائم به كسي ميشود كه مالك آن چيز است ، وقتي ميگوئيم : فلان متاع ملك من است ، معنايش اين است كه آن متاع يك نوع قيامي بوجود من دارد ، اگر من باشم ميتوانم در آن تصرف كنم ، ولي اگر من نباشم ديگري نميتواند در آن تصرف كند .
ترجمة الميزان ج : 1ص :34
البته اين معناي ملك در ظرف اجتماع است ، كه ( مانند ساير قوانين اجتماع ) امري وضعي و اعتباري است ، نه حقيقي ، الا اين كه اين امر اعتباري از يك امر حقيقي گرفته شده ، كه آن را نيز ملك ميناميم ، توضيح اين كه ما در خود چيزهائي سراغ داريم كه به تمام معناي كلمه ، و حقيقتا ملك ما هستند ، و وجودشان قائم به وجود ما است ، مانند اجزاء بدن ما ، و قواي بدني ما ، بينائي ما ، و چشم ما ، شنوائي ما ، و گوش ما ، چشائي ما ، و دهان ما ، لامسه ما ، و پوست بدن ما ، بويائي ما ، و بيني ما ، و نيز دست و پا و ساير اعضاي بدن ما ، كه حقيقتا مال ما هستند ، و ميشود گفت مال ما هستند ، چون وجودشان قائم به وجود ما است ، اگر ما نباشيم چشم و گوش ما جداي از وجود ما هستي عليحدهاي ندارند ، و معناي اين ملك همين است كه گفتيم : اولا هستيشان قائم به هستي ما است ، و ثانيا جدا و مستقل از ما وجود ندارند ، ثالثا اين كه ما ميتوانيم طبق دلخواه خود از آنها استفاده كنيم ، و اين معناي ملك حقيقي است .
آنگاه آنچه را هم كه با دسترنج خود ، و يا راه مشروعي ديگر بدست ميآوريم ، ملك خود ميدانيم ، چون اين ملك هم مانند آن ملك چيزي است كه ما به دلخواه خود در آن تصرف ميكنيم ، و لكن ملك حقيقي نيست ، به خاطر اين كه ماشين سواري من و خانه و فرش من وجودش قائم بوجود من نيست ، كه وقتي من از دنيا ميروم آنها هم با من از دنيا بروند ، پس ملكيت آنها حقيقي نيست ، بلكه قانوني ، و چيزي شبيه بملك حقيقي است .
از ميان اين دو قسم ملك آنچه صحيح است كه به خدا نسبت داده شود ، همان ملك حقيقي است ، نه اعتباري ، چون ملك اعتباري با بطلان اعتبار ، باطل ميشود ، يك مال مادام مال من است كه نفروشم ، و به ارث ندهم ، و بعد از فروختن اعتبار ملكيت من باطل ميشود ، و معلوم است كه مالكيت خدايتعالي نسبت به عالم باطل شدني نيست .
و نيز پر واضح است كه ملك حقيقي جداي از تدبير تصور ندارد ، چون ممكن نيست فرضا كره زمين با همه موجودات زنده و غير زنده روي آن در هستي خود محتاج بخدا باشد ، ولي در آثار هستي مستقل از او و بي نياز از او باشد ، وقتي خدا مالك همه هستيها است ، هستي كره زمين از او است ، و هستي حيات روي آن ، و تمامي آثار حيات از او است ، در نتيجه پس تدبير امر زمين و موجودات در آن ، و همه عالم از او خواهد بود ، پس او رب تمامي ما سواي خويش است ، چون كلمه رب بمعناي مالك مدبر است .
(و اما كلمه عالمين ) اين كلمه جمع عالم بفتحه لام است ، و معنايش آنچه ممكن است كه با آن علم يافت است ، كه وزن آن وزن قالب ، و خاتم ، و طابع ، است ، يعني آنچه با آن قالب ميزنند ، و مهر و موم ميزنند ، و امضاء ميكنند ، و معلوم است كه معناي اين كلمه شامل تمامي موجودات
ترجمة الميزان ج : 1ص :35
ميشود ، هم تك تك موجودات را ميتوان عالم خواند ، و هم نوع نوع آنها را ، مانند عالم جماد ، و عالم نبات ، و عالم حيوان ، و عالم انسان ، و هم صنف صنف هر نوعي را ، مانند عالم عرب ، و عالم عجم .
و اين معناي دوم كه كلمه عالم بمعناي صنف صنف انسانها باشد ، با مقام آيات كه مقام شمردن اسماء حسناي خدا است ، تا ميرسد به ( مالك يوم الدين ) مناسبتر است ، چون مراد از يوم الذين روز قيامت است ، چون دين بمعناي جزاء است ، و جزاء در روز قيامت مخصوص به انسان و جن است ، پس معلوم ميشود مراد از عالمين هم عوالم انس و جن ، و جماعتهاي آنان است .
و همين كه كلمه نامبرده در هر جاي قرآن آمده ، به اين معنا آمده ، خود ، مؤيد احتمال ما است ، كه در اينجا هم عالمين به معناي عالم اصناف انسانها است ، مانند آيه : ( و اصطفيك علي نساء العالمين ، تو را بر همه زنان عالميان اصطفاء كرد ) ، و آيه ( ليكون للعالمين نذيرا ، تا براي عالميان بيمرسان باشد ) ، و آيه : ( ا تاتون الفاحشة ما سبقكم بها من احد من العالمين ؟ آيا به سر وقت گناه زشتي ميرويد ، كه قبل از شما احدي از عالميان چنان كار نكرده است ) .
و اما ( مالك يوم الدين ) ، در سابق معناي مالك را گفتيم ، و اين كلمه اسم فاعل از ملك بكسره ميم - است ، و اما ملك بفتحه ميم و كسره لام ، صفت مشبهه از ملك به ضم ميم است ، بمعناي سلطنت و نيروي اداره نظام قومي ، و مالكيت و تدبير امور قوم است ، نه مالكيت خود قوم ، و بعبارتي ديگر ملك ، مالك مردم نيست ، بلكه مالك امر و نهي و حكومت در آنان است .
البته هر يك از مفسرين و قاريان كه يك طرف را گرفتهاند ، براي آن وجوهي از تاييد نيز درست كردهاند ، و هر چند هر دو معناي از سلطنت ، يعني سلطنت بر ملك به ضمه ، و ملك به كسره ، در حق خدايتعالي ثابت است ، الا آنكه ملك بضمه ميم را ميشود منسوب بزمان كرد ، و گفت : ملك عصر فلان ، و پادشاه قرن چندم ، ولي ملك بكسره ميم به زمان منسوب نميشود ، و هيچ وقت نميگويند : مالك قرن چندم ، مگر بعنايتي دور از ذهن ، در آيه مورد بحث هم ملك را به روز جزا نسبت داده ، و فرموده : ( ملك يوم الدين ) ، پادشاه روز جزاء ، و در جاي ديگر باز فرموده : ( لمن الملك اليوم لله الواحد القهار ، امروز ملك از كيست ؟ از خداي واحد قهار ) و به همين دليل قرائت ( ملك يوم الدين ) به نظر بهتر ميرسد .
ترجمة الميزان ج : 1ص :36
بحث روايتي
در كتاب عيون اخبار الرضا ، و در كتاب معاني ، از حضرت رضا (عليهالسلام) ، روايت آوردهاند : كه در معناي جمله ( بسم الله ) فرمود : معنايش اين است كه من خود را به داغ و علامتي از علامتهاي خدا داغ ميزنم ، و آن داغ عبادت است ، ( تا همه بدانند من بنده چه كسي هستم ) ، شخصي پرسيد : سمة ( داغ ) چيست ؟ فرمود : علامت .
مؤلف : و اين معنا در مثل فرزندي است كه از معناي قبلي ما متولد شده ، چون ما در آنجا گفتيم : باء در ( بسم الله ) باء ابتداء است ، چون بنده خدا عبادت خود را به داغي از داغهاي خدا علامت ميزند ، بايد خود را هم كه عبادتش منسوب به آن است به همان داغ ، داغ بزند .
و در تهذيب از امام صادق (عليهالسلام) ، و در عيون و تفسير عياشي از حضرت رضا (عليهالسلام) روايت آوردهاند ، كه فرمود : اين كلمه به اسم اعظم خدا نزديكتر است از مردمك چشم به سفيدي آن .
مؤلف : و بزودي معناي روايت در ( پيرامون اسم اعظم ) خواهد آمد انشاء الله تعالي .
و در كتاب عيون از امير المؤمنين (عليهالسلام) روايت كرده كه فرمود : كلمه ( بسم الله الرحمن الرحيم ) جزء سوره فاتحة الكتاب است ، و رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) همواره آنرا ميخواند ، و آيه اول سوره بحسابش ميآورد ، و فاتحة الكتاب را سبع المثاني ميناميد .
مؤلف : و از طرق اهل سنت و جماعت نظير اين معنا روايت شده است ، مثلا دار قطني از ابي هريره حديث كرده كه گفت : رسول الله (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : چون سوره حمد را ميخوانيد ، بسم الله الرحمن الرحيم را هم يكي از آياتش بدانيد ، و آن را بخوانيد ، چون سوره حمد ، ام القرآن ، و سبع المثاني است ، بسم الله الرحمن الرحيم ، يكي از آيات اين سوره است .
و در خصال از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه گفت ايشان فرمودند : اين مردم را چه ميشود ؟ خدا آنانرا بكشد ، به بزرگترين آيه از آيات خدا پرداخته و پنداشتند كه گفتن آن آيه بدعت است .
ترجمة الميزان ج : 1ص :37
و از امام باقر (عليهالسلام) روايت است كه فرمود : محترمترين آيه را از كتاب خدا دزديدند ، و آن آيه بسم الله الرحمن الرحيم است ، كه بر بنده خدا لازم است در آغاز هر كار آنرا بگويد ، چه كار بزرگ ، و چه كوچك ، تا مبارك شود .
مؤلف : روايات از ائمه اهل بيت (عليهمالسلام) در اين معنا بسيار زياد است ، كه همگي دلالت دارند بر اينكه بسم الله جزء هر سوره از سورههاي قرآن است ، مگر سوره برائت ، كه بسم الله ندارد ، و در روايات اهل سنت و جماعت نيز رواياتي آمده كه بر اين معنا دلالت دارند .
از آن جمله در صحيح مسلم از انس روايت كرده كه گفت : رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : در همين لحظه پيش سورهاي بر من نازل شد ، آنگاه شروع كردند بخواندن بسم الله الرحمن الرحيم ، و از ابي داود از ابن عباس روايت كرده كه گفت : ( وي حديث را صحيح دانسته ) ، رسولخدا(صلياللهعليهوآلهوسلّم) غالبا اول و آخر سوره را نميفهميد كجا است ، تا آنكه آيه بسم الله الرحمن الرحيم نازل ميشد ، ( و بين دو سوره قرار ميگرفت) .
مؤلف : اين معنا بطرق شيعه از امام باقر (عليهالسلام) روايت شده .
و در كافي و كتاب توحيد ، و كتاب معاني ، و تفسير عياشي ، از امام صادق (عليهالسلام) روايت شده كه در حديثي فرمود : الله ، اله هر موجود ، و رحمان رحم كننده بتمامي مخلوقات خود ، و رحيم رحم كننده به خصوص مؤمنين است .
و از امام صادق (عليهالسلام) روايت شده كه فرمود : رحمان اسم خاص است به صفت عام ، و رحيم اسم عام است به صفت خاص .
مؤلف : از بيانيكه ما در سابق داشتيم روشن شد كه چرا رحمان عام است ، و مؤمن و كافر را شامل ميشود ، ولي رحيم خاص است ، و تنها شامل حال مؤمن ميگردد ، و اما اينكه در حديث بالا فرمود رحمان اسم خاص است به صفت عام ، و رحيم ، اسم عام است به صفت خاص ، گويا مرادش اين باشد كه رحمان هر چند مؤمن و كافر را شامل ميشود ، ولي رحمتش خاص دنيا است ، و رحيم هر چند عام است ، و رحمتش هم دنيا را ميگيرد ، و هم آخرت را ، ولي مخصوص مؤمنين است ، و
ترجمة الميزان ج : 1ص :38
بعبارتي ديگر رحمان مختص است به افاضه تكوينيه ، كه هم مؤمن را شامل ميشود ، و هم كافر را ، و رحيم هم افاضه تكويني را شامل است و هم تشريعي را ، كه بابش باب هدايت و سعادت است ، و مختص است به مؤمنين ، براي اينكه ثبات و بقاء مختص به نعمتهائي است كه به مؤمنين افاضه ميشود ، همچنانكه فرمود : ( و العاقبة للمتقين ) .
و در كشف الغمه از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه فرمود : پدرم استري را گم كرد ، و فرمود : اگر خدا آنرا بمن بر گرداند ، من او را به ستايشهائي حمد ميگويم ، كه از آن راضي شود ، اتفاقا چيزي نگذشت كه آنرا با زين و لجام آوردند ، سوار شد همينكه ، لباسهايش را جابجا و جمع و جور كرد ، كه حركت كند ، سر باسمان بلند كرد و گفت : ( الحمد لله ) ، و ديگر هيچ نگفت ، آنگاه فرمود : در ستايش خدا از هيچ چيز فروگذار نكردم ، چون تمامي ستايشها را مخصوص او كردم ، هيچ حمدي نيست مگر آنكه خدا هم داخل در آنست .
مؤلف : در عيون ، از علي (عليهالسلام) روايت شده : كه شخصي از آنجناب از تفسير كلمه ( الحمد لله ) پرسيد ، حضرت فرمود : خدايتعالي بعضي از نعمتهاي خود را آنهم سر بسته و در بسته و بطور اجمال براي بندگان خود معرفي كرده ، چون نميتوانستند نسبت بهمگي آنها معرفت يابند ، و بطور تفصيل بدان وقوف يابند چون عدد آنها بيش از حد آمار و شناختن است ، لذا به ايشان دستور داد تنها بگويند ( الحمد لله علي ما انعم به علينا ) .
مؤلف : اين حديث اشاره دارد بانچه گذشت ، كه گفتيم حمد از ناحيه بنده در حقيقت يادآوري خداست ، اما به نيابت ، تا رعايت ادب را كرده باشد .
بحث فلسفي
برهانهاي عقلي قائم است بر اينكه استقلال معلول در ذاتش و در تمامي شئونش همه بخاطر و بوسيله علت است ، و هر كماليكه دارد سايهايست از هستي علتش ، پس اگر براي حسن و جمال ، حقيقتي در وجود باشد ، كمال آن ، و استقلالش از آن خداي واجب الوجود متعالي است ، براي اينكه او است علتي كه تمامي علل به او منتهي ميشوند .
و ثنا و حمد عبارت از اين است كه موجود با وجود خودش كمال موجود ديگري را نشان دهد ، البته موجود ديگري كه همان علت او است ، و چون تمامي كمالها از تمامي موجودات به خداي
ترجمة الميزان ج : 1ص :39
تعالي منتهي ميشود ، پس حقيقت هر ثناء و حمدي هم به او راجع ميشود ، و به او منتهي ميگردد ، پس بايد گفت ( الحمد لله رب العالمين) .
(اياك نعبد و اياك نستعين ) الخ كلمه عبد بمعناي انسان و يا هر داراي شعور ديگريست كه ملك غير باشد ، البته اينكه گفتيم ( يا هر داراي شعور ) بخاطر اطلاق عبد به غير انسان با تجريد بمعناي كلمه است ، كه اگر معناي كلمه را تجريد كنيم ، و خصوصيات انساني را از آن حذف كنيم ، باقي ميماند ( هر مملوكيكه ملك غير باشد ) ، كه باين اعتبار تمامي موجودات با شعور عبد ميشوند ، و بهمين اعتبار خدايتعالي فرموده : ( ان كل من في السموات و الارض الا آتي الرحمن عبدا ، هيچ كس در آسمانها و زمين نيست مگر آنكه با عبوديت رحمان خواهند آمد ) .
كلمه عبادت از كلمه ( عبد ) گرفته شده و علي القاعده بايد همان معنا را افاده كند ، و لكن چه اشتقاقهاي گوناگوني از آن شده ، و يا معاني گوناگوني بر حسب اختلاف موارد پيدا كرده ، و اينكه جوهري در كتاب صحاح خود گفته : كه اصل عبوديت بمعناي خضوع است ، معناي لغوي كلمه را بيان نكرده ، بلكه لازمه معني را معناي كلمه گرفته ، و گر نه خضوع هميشه با لام ، متعدي ميشود ، و ميگويند : ( فلان خضع لفلان ، فلاني براي فلان كس كرنش و خضوع كرد ) ، ولي كلمه عبادت بخودي خود متعدي ميشود ، و ميگوئيم : ( اياك نعبد ، ترا ميپرستيم ) از اينجا معلوم ميشود كه معناي كلمه عبادت خضوع نيست .
و كوتاه سخن ، اينكه : عبادت و پرستش از آنجائيكه عبارت است از نشان دادن مملوكيت خويش براي پروردگار ، با استكبار نميسازد ، ولي با شرك ميسازد ، چون ممكن است دو نفر در مالكيت من و يا اطاعت من شريك باشند ، لذا خداي تعالي از استكبار از عبادت نهي نكرده ، ولي از شرك ورزيدن باو نهي كرده ، چون اولي ممكن نبوده ، ولي دومي ممكن بوده است ، لذا در باره استكبار باين عبارت فرموده : ( ان الذين يستكبرون عن عبادتي سيدخلون جهنم داخرين ، آنهائيكه از عبادت من سر ميپيچند ، و تكبر ميكنند ، بزودي با خواري و ذلت داخل جهنم خواهند شد ) ، و در باره شرك فرموده : ( و لا يشرك بعبادة ربه احدا ، واحدي را شريك در عبادت پروردگارش نگيرد ) پس معلوم ميشود شرك را امري ممكن دانسته ، از آن نهي فرموده ، چون اگر چيزي ممكن و مقدور نباشد ، نهي از آن هم لغو و بيهوده است ، بخلاف استكبار از عبوديت كه با عبوديت جمع نمي شود .
ترجمة الميزان ج : 1ص :40
و عبوديت ميان بندگان و موالي آنان تنها در برابر آن چيزي صحيح است كه موالي از عبيد خود مالكند ، هر مولائي از عبد خود بان مقدار اطاعت و انقياد و بندگي استحقاق دارد ، كه از شئون بندهاش مالك است ، و اما آن شئوني را كه از او مالك نيست ، و اصلا قابليت ملك ندارد ، نميتواند در برابر آنها از بنده خود مطالبه بندگي كند ، مثلا اگر بندهاش پسر زيد است ، نميتواند از او بخواهد كه پسر عمرو شود ، و يا اگر بلندقامت است ، از او بخواهد كه كوتاه شود ، اينگونه امور ، متعلق عبادت و عبوديت قرار نميگيرد .
اين وضع عبوديت عبيد در برابر موالي عرفي است ، و اما عبوديت بندگان نسبت به پروردگار متعال ، وضع ديگري دارد ، چون مالكيت خدا نسبت به بندگان وضع عليحدهاي دارد ، براي اينكه مولاي عرفي يك چيز از بنده خود را مالك بود ، و صد چيز ديگرش را مالك نبود ، ولي خدايتعالي مالكيتش نسبت به بندگان علي الاطلاق است ، و مشوب با مالكيت غير نيست ، و بنده او در مملوكيت او تبعيض بر نميدارد ، كه مثلا نصف او ملك خدا ، و نصف ديگرش ملك غير خدا باشد ، و يا پارهاي تصرفات در بنده براي خدا جائز باشد ، و پارهاي تصرفات ديگر جائز نباشد .
همچنانكه در عبيد و موالي عرفي چنين است ، پارهاي از شئون عبد ( كه همان كارهاي اختياري او است ) ، مملوك ما ميشود ، و ميتوانيم باو فرمان دهيم ، كه مثلا باغچه ما را بيل بزند ، ولي پارهاي شئون ديگرش ( كه همان افعال غير اختياري او از قبيل بلندي و كوتاهي او است ) مملوك ما قرار نميگيرد ، و نيز پارهاي تصرفات ما در او جائز است ، كه گفتيم فلان كار مشروع ما را انجام دهد ، و پارهاي ديگر ( مانند كشتن بدون جرم آنان ) براي ما جائز نيست .
پس خدايتعالي مالك علي الاطلاق و بدون قيد و شرطها است ، و ما و همه مخلوقات مملوك علي الاطلاق ، و بدون قيد و شرط اوئيم ، پس در اينجا دو نوع انحصار هست ، يكي اينكه رب تنها و منحصر در مالكيت است ، و دوم اينكه عبد تنها و منحصرا عبد است ، و جز عبوديت چيزي ندارد ، و اين آن معنائي است كه جمله : ( اياك نعبد … ) بر آن دلالت دارد ، چون از يكسو مفعول را مقدم داشته ، و نفرموده ( نعبدك ، ميپرستيمت ) بلكه فرموده : تو را ميپرستيم يعني غير تو را نميپرستيم و از سوي ديگر قيد و شرطي براي عبادت نياورده ، و آنرا مطلق ذكر كرده ، در نتيجه معنايش اين ميشود كه ما به غير از بندگي تو شاني نداريم ، پس تو غير از پرستيده شدن شاني نداري ، و من غير از پرستيدنت كاري ندارم .
نكته ديگر اينكه ملك از آنجا كه ( به بيان گذشته ) قوام هستيش به مالك است ، ديگر تصور
ترجمة الميزان ج : 1ص :41
ندارد كه خودش حاجت و حائل از مالكش باشد ، و يا مالكش از او محجوب باشد ، مثلا وقتي جنابعالي به خانه زيدي نگاه ميكني ، اين نگاه تو دو جور ممكن است باشد ، يكي اينكه اين خانه خانهايست از خانهها ، در اين نظر ممكن است زيد را نبيني ، و اصلا بياد او نباشي ، و اما اگر نظرت بدان خانه از اين جهت باشد كه خانه زيد است ، در اينصورت ممكن نيست كه از زيد غافل شوي ، بلكه با ديدن خانه ، زيد را هم ديدهاي ، چون مالك آن است .
و از آنجائيكه برايت روشن شد كه ما سواي خدا بجز مملوكيت ، ديگر هيچ چيز ندارند ، و مملوكيت ، حقيقت آنها را تشكيل ميدهد ، ديگر معنا ندارد كه موجودي از موجودات ، و يا يك ناحيه از نواحي وجود او ، از خدا پوشيده بماند ، و محجوب باشد ، همچنانكه ديگر ممكن نيست به موجودي نظر بيفكنيم ، و از مالك آن غفلت داشته باشيم ، از اينجا نتيجه ميگيريم كه خدايتعالي حضور مطلق دارد ، همچنانكه خودش فرموده : ( ا و لم يكف بربك انه علي كلشيء شهيد ؟ الا انهم في مرية من لقاء ربهم ، الا انه بكل شيء محيط ، آيا همين براي پروردگار تو بس نيست كه بر هر چيزي ناظر و شاهد است ؟ بدانكه ايشان از ديدار پروردگارشان در شكند ، بدانكه خدا بهر چيزي احاطه دارد ) ، و وقتي مطلب بدين قرار بود ، پس حق عبادت خدا اين است كه از هر دو جانب حضور باشد .
اما از جانب پروردگار عز و جل ، باينكه بنده او وقتي او را عبادت ميكند ، او را بعنوان معبودي حاضر و روبرو عبادت كند ، و همين باعث شده كه در سوره مورد بحث در جمله ( اياك نعبد ) ناگهان از سياق غيبت به سياق حضور و خطاب التفات شود ، با اينكه تاكنون ميگفت حمد خدائي را كه چنين و چنانست ، ناگهان بگويد : ( تو را ميپرستيم ) ، چون گفتيم حق پرستش او اين است كه او را حاضر و روبرو بدانيم .
و اما از ناحيه بنده ، حق عبادت اين است كه خود را حاضرو روبروي خدا بداند ، و آني از اينكه دارد عبادت ميكند .
غايب و غافل نشود ، و عبادتش تنها صورت عبادت و جسدي بي روح نباشد ، و نيز عبادت خود را قسمت نكند ، كه در يك قسمت آن مشغول پروردگارش شود ، و در قسمت ديگر آن ، مشغول و بياد غير او باشد .
حال يا اينكه اين شرك را ، هم در ظاهر داشته باشد ، و هم در باطن ، مانند عبادت عوام بتپرستان ، كه يك مقدار از عبادت را براي خدا ميكردند ، و يك مقدار را براي نماينده خدا ، يعني بت ، و اينكه گفتيم عوام بتپرستان ، براي اين بود كه خواص از بتپرستان اصلا عبادت خدا را
ترجمة الميزان ج : 1ص :42
نميكردند ، و يا آنكه اين شرك را تنها در باطن داشته باشد ، مانند كسي كه مشغول عبادت خداست ، اما منظورش از عبادت غير خدا است و يا طمع در بهشت ، و ترس از آتش است ، چه تمام اينها شرك در عبادت است كه از آن نهي فرمودهاند ، از آنجمله فرمودهاند : ( فاعبد الله مخلصا له الدين ، خداي را با دينداري خالص عبادت كن ) ، و نيز فرموده : ( الا لله الدين الخالص و الذين اتخذوا من دونه اولياء ما نعبدهم الا ليقربونا الي الله زلفي ان الله يحكم بينهم فيما هم فيه يختلفون ، آگاه باش كه از آن خدا است دين خالص و كسانيكه از غير خدا اوليائي گرفتند گفتند ما اينها را نميپرستيم مگر براي اينكه قدمي بسوي خدا نزديكمان كنند ، بدرستيكه خدا در ميان آنان و اختلافي كه با هم داشتند حكومت ميكند ) .
بنا بر اين عبادت وقتي حقيقتا عبادت است كه عبد عابد در عبادتش خلوص داشته باشد ، و خلوص ، همان حضوري است كه قبلا بيان كرديم ، و روشن شد كه عبادت وقتي تمام و كامل ميشود كه به غير خدا بكسي ديگر مشغول نباشد ، و در عملش شريكي براي سبحان نتراشد ، و دلش در حال عبادت بسته و متعلق بجائي نباشد ، نه به اميدي ، و نه ترسي ، حتي نه اميدبه بهشتي ، و نه ترس از دوزخي ، كه در اين صورت عبادتش خالص ، و براي خدا است ، بخلاف اينكه عبادتش بمنظور كسب بهشت و دفع عذاب باشد ، كه در اينصورت خودش را پرستيده ، نه خدا را .
و همچنين عبادت وقتي تمام و كامل ميشود كه بخودش هم مشغول نباشد كه اشتغال به نفس ، منافي با مقام عبوديت است ، عبوديت كجا و منم زدن و استكبار كجا ؟ و گويا علت آمدن پرستش و استعانت بصيغه متكلم مع الغير ( ما تو را ميپرستيم و از تو ياري ميجوئيم ) همين دوري از منم زدن و استكبار بوده باشد ، و ميخواهد بهمين نكته اشاره كند كه گفتيم مقام عبوديت با خود ديدن منافات دارد ، لذا بنده خدا عبادت خود ، و همه بندگان ديگر را در نظر گرفته ميگويد : ما تو را ميپرستيم ، چون بهمين مقدار هم در ذم نفس و دور افكندن تعينات و تشخصات اثر دارد ، چون در وقتي كه من خود را تنها ببينم ، به انانيت و خودبيني و استكبار نزديكترم ، بخلاف اينكه خودم را مخلوط با ساير بندگان ، و آميخته با سواد مردم بدانم ، كه اثر تعيني و تشخص را از بين بردهام .
از آنچه گذشت اين مسئله روشن شد ، كه اظهار عبوديت در جمله ( اياك نعبد ) الخ ، از نظر معنا و از حيث اخلاص ، جملهايست كه هيچ نقصي ندارد ، تنها چيزيكه بنظر ميرسد نقص است ، اين است كه بنده عبادت را بخودش نسبت ميدهد و بملازمه براي خود دعوي استقلال در وجود و
ترجمة الميزان ج : 1ص :43
در قدرت و اراده ميكند ، با اينكه مملوك هيچگونه استقلالي در هيچ جهتي از جهاتش ندارد ، چون مملوك است .
و گويا براي تدارك و جبران همين نقص كه در بدو نظر بنظر ميرسد ، اضافه كرد : كه ( و اياك نستعين ) ، يعني همين عبادتمان نيز باستقلال خود ما نيست ، بلكه از تو نيرو ميگيريم ، و استعانت ميجوئيم .
پس بر رويهم دو جمله : ( اياك نعبد و اياك نستعين ) يك معنا را ميرسانند ، و آن عبادت خالصانه است كه هيچگونه شائبهاي در آن نيست .
و ممكن است بهمين جهت كه گفته شد ، استعانت و عبادت هر دو را بيك سياق آورد ، و نفرمود : ( اياك نعبد اعنا و اهدنا الخ ، تو را عبادت ميكنيم ما را ياري فرما و هدايت فرما ) بلكه فرمود : ( تو را عبادت ميكنيم و از تو ياري ميطلبيم) .
خواهي گفت : پس چرا در جمله بعدي يعني ( اهدنا الصراط المستقيم ) اين وحدت سياق را رعايت نكرد ؟ و نفرمود : ( اياك نعبد و اياك نستعين و اياك نستهدي الي صراط مستقيم ) ؟ ، در جواب ميگوئيم : اين تغيير سياق در خصوص جمله سوم علتي دارد ، كه بزودي انشاء الله بيان ميكنيم .
پس با بيانيكه در ذيل آيه : ( اياك نعبد و اياك نستعين ) الخ آورديم ، وجه و علت التفاتيكه در اين سوره از غيبت به حضور شده روشن گرديد ، و نيز وجه انحصار عبادت در خدا ، كه از مقدم آوردن مفعول ( اياك ) از فعل ( نعبد و نستعين ) استفاده ميشود ، و همچنين وجه اينكه چرا در كلمه ( نعبد ) عبادت را مطلق آورد ، و نيز وجه اينكه چرا بصيغه متكلم مع الغير فرمود : ( نعبد ) و نفرمود ( اعبد ، من عبادت ميكنم ) ، و باز وجه اينكه چرا بعد از جمله ( نعبد ) بلا فاصله فرمود : ( نستعين ) و وجه اينكه چرا دو جمله نامبرده را در سياق واحد شركت داد ، ولي جمله سوم يعني ( اهدنا الصراط المستقيم ) را بان سياق نياورد ، روشن گرديد .
البته مفسرين نكات ديگري در اطراف اين سوره ذكر كردهاند ، كه هر كس بخواهد ميتواند بكتب آنان مراجعه كند ، و خداي سبحان طلبكاري است كه احدي نميتواند دين او را بپردازد .