محسن هرگز در چشمان من نگاه نمی کرد، همیشه و هر وقت حتی زمانی که صدایش می کردم نگاهش به زیر بود ولی شب عملیات خیبر وقتی قرار شد از همدیگر جدا شویم احساس کردم می خواهد چیزی بگوید، حرفی بزند ولی هر چه معطل ماندم چیزی نگفت. صدایش کردند که باید سوار هلی کوپتر شوی خواست راه بیفتد دیدم باز دست دست می کند. باز منتظر ماندم. در یک لحظه به سمت من آمد دست داد و با من روبوسی کرد، لحظه ای شک کردم ولی نگاهم را ازش برنداشتم تا سوار هلی کوپتر شد. سوار که شد حین بلند شدن هلی کوپتر از زمین، برایم دست تکان داد. همین جور که نگاه می کردم احساس کردم از محسن نوری جدا شد. همان جا به همرزم بغل دستی ام گفتم فلانی محسن رو دیگه نمی بینم، شهید می شه! گفت چرا این جوری فکر می کنی؟ گفتم: گفتنی نیست ولی شک ندارم.
پدر شهید محسن امانی